گوشه ای خواندم:

«چند وقت پیش کسی، کسی که برایم عزیز بود و هست، به من گفت تو خطرناک ای. تو با سلاح صداقت آدم را زخم می‌زنی. گفتم من که سلاحی ندارم. گفت هم‌این بی‌سلاحیت از همه خطرناک‌تر است. من ترس‌ناک شده‌ام.
وقتی می‌بینند دست‌هایت خالی است، گمان می‌کنند یقین در آستینت سلاحی کشنده پنهان کرده‌ای یا در غذایشان زهری مهلک ریخته‌ای. انتظار ضربه‌ی سهم‌گینی که هرگز فرود نمی‌آید دیوانه‌شان می‌کند و از تو می‌گریزند یا چنان حمله می‌کنند که به کم‌تر از هلاک کاملت رضایت نمی‌دهند. من حتی بسیاری از دوستانم را این گونه از دست دادم.»


خوب گفته... خوب
درست همین الان یک سال و یک روز و یک ساعت است که من ‍پایم را گذاشته ام ینگه دنیا... یک سال گذشت...یک سالی که شاید مهمترین سال زندگی ام بوده... بگذاریم این اینجا باشد.. بعد بیشتر در موردش می نویسم.
«دسته‌ي ِ کاغذ بر ميز در نخستين نگاه ِ آفتاب. کتابي مبهم و سيگاري خاکسترشده کنار
ِ فنجان ِ چاي ِ از يادرفته. بحثي ممنوع در ذهن.»

این را پای یکی از نوشته هایم نوشته بود. دوستش داشتم.

وقتی باورم می شود، بغضم را فرو می دهم، سرد و تلخ است. آرام گریه می کنم... امیدوارم آرام شده باشی رفیق...

+

علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نشس

چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیه منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز می کرد
بوی تنش بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک بوی شوکولات
انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه شاپریون
تو یه کجاوه بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون

شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
با د توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بید و میکشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
رو بند رخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
میکشیدن به تن همدیگه و حالی بحالی میشدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی میشدن
سیرسیرکا
سازار و کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها
ز ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
آما علی
تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره نابش رو میخواس
ماهی خواابش رو می خواس
راه آب بود و قر قر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب

علی کوچیکه!
علی کوچیکه!
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا
حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتو
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیسی علی
سلامتی
چی چیت کمه؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی
خال بکوبی
جاهل پامنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس

ای علی
ای علی دیوونه
تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟

گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه ؟
ماهی که ایمون نمیشه
نون نمیشه
اون یه وجب پوست تنش
واسه فاطی تنبون نمیشه
دس که به ماهی بزنی
از سرتا پات بو میگیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو میگیره
بگیر بخواب
بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت
قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت

حوصله آب دیگه داشت سر میرفت
خودشو می ریخت توپاشوره در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه آهای زکی !
این حرفا حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین میکنه
می برتش
می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا تو توپخونه تماشای دار زدن
نصف شبا رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا میری
صدای رادیوش میاد
میبرتش
میبرتش
از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشوی می برتش

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض، حرفای آبو گوش میداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا
یه کسی صداش می زد
آه میکشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار میگفت
یک دو سه نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
حرفمو باور کن علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و آن رو بکنن
به نوکران با وفام سپردم
کجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی
من بچه دریام نفسم پاکه علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم
حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن
که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا
وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من

....

....

....


آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای توی خودشون چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی چن تا حباب

...

علی کجاس ؟
تو باغچه
چی میچینه ؟
آلوچه
آلوچه باغ بالا
جرات داری ؟ بسم الله

+
این هم فایل صوتی اش!

این را برداشتم.... بعد از مدت ها که نگاهش کردم دیدم دوستش ندارم... کسی اگر ناراحت شده بود ببخشد....

....
...


..

..
وقتی 12 درجه زیر صفر، 21- احساس می شود، یعنی باد مثل تیغ صورت را می برد.
تمام شد... به همین سادگی! الان که دارم این ها را می نویسم، بیشتر از 24 ساعت است یک دقیقه هم نخوابیدم. داشتم امتحان آخر را می نوشتم. این هم از اولین ترم ما در ینگه دنیا. ترمی که خیلی فرقی با ترم های قبلی در ایران نمی کرد، به همان سرعت تمام شد. فعلا یکی از ده تا! اگر قرار باشد که ده تا باشد.




یک نکته جالب کشف کردم. بدون این که خودم هم متوجه باشم دارم هر دو هفته یک بار می نویسم! راستش را بخواهید از یکنواختی اصلا خوشم نمی آید.

نیویورک
سیب بزرگ یا هیولای دوست داشتنی


من سیب را خیلی دوست دارم. لذت عجیبی داردوقتی یک سیب بزرگ براق را محکم گاز میزنی و یک تکه بزرگ از آن می کنی. وقتی سیب می خورم دوست دارم هیچ چیز از آن باقی نماند و نمی ماند.
نیویورک هم یک سیب بزرگ است. با تمام جذابیت های آن.

نیویورک را دوست دارم. به خاطر تمام چیزهایی که دارد. به خاطر آدم هایش که از سر و کول هم بالا می روند. به خاطر آسمان خراش هایش... به خاطر سر و صدایش... به خاطر شلوغی اش... به خاطر زنده بودنش... این که شب ندارد... این که مهم نیست ساعت چند باشد، خیابان ها همیشه شلوغ است.

به خاطر این که مرا یاد تهران می اندازد با تعاریف آمریکاییش. در واقع تهران آمریکا را پیدا کردم. با مردمی که عجله دارند، تند تند راه می روند و کمتر لبخند می زنند.

شاید تصور خیلی ها از آمریکا همانی باشد که شب ها می شود در Times Square دید. ساختمان های خیلی بلندی که پوشیده از تابلو های تبلیغاتی هزار رنگ است. ابهت و بلندی ساختمان های Manhattan هم دیدنی است. هم وقتی که از بین خیابان ها می بینیشان، هم وقتی از روی بروکلین بریج قدم زنان وارد شهر می شوی... ولی هیولا بودن شهر را وقتی متوجه می شوی که بالای بلندترین ساختمان شهر باشی و از آن جا، از آن بالا، آن همه آسمان خراش را ببینی. ببینی آن قدر زیادند که نمی توانی بشماری. و باورت نمی شود وسط آن همه ساختمان یک پارک بزرگ و زیبا باشد با دو تا دریاچه!

پل بروکلین، مجسمه آزادی، سازمان ملل، Central Park، خیابان شماره پنج با موزه های فوق العاده اش، فروشگاه ها، تمام مارک هاو برند هایی که میشناسی، نمیشناسی یا حتی به گوشت نخورده، لیموزین هایی که در خیابان ها این ور و آن ور می روند و کلی قیافه جور وا جور از تمام دنیا... همه این ها وقتی جمع می شود این سیب بزرگ را تبدیل به یک هیولای دوست داشتنی می کند.


خیلی ها می گویند نیویورک مرکز دنیاست، انصافا بیراه هم نگفته اند. دیدن و گاز زدن به این سیب بزرگ به همه توصیه می شود.
از باران بدم می آمد... چرایش را نمی دانم... ولی کم کم دارم عوض می شوم. باران های بوستون کار خودش را کرده. باران اینجا یک جور دیگر می بارد. انگار زمین را با اسپری آبپاشی می کنند. قطره هایش خیلی ریز است، و ابرها، فکر می کنی چند متری زمین اند.
راه رفتن زیر این باران حال خودش را می دهد.
یکی از کار دیگر که این مدت به شدت جواب می دهد پیدا کردن لغت های مشترک فارسی و بقیه زبان هاست. شاید طبیعی باشد که بین فارسی و هندی و نپالی در این چند وقت صد تا لغت مشترک پیدا کنی... ولی وقتی می فهمی رومانیایی ها هم "دشمن"، "محله" و حتی "یواش" دارند، خب خیلی جالب است. نه؟
زندگی بی‌مزه تر از آن شده که تعریف کردنش لطفی داشته باشد٬ چه برای بقیه٬ چه برای خودم. روزها از ساعت ۱۱ و گاه‌گاهی ۱۲ شروع می‌شود٬ وکند می‌گذرد تا شب... شب که شد اوضاع فرق می‌کند. تا چشم به هم می‌زنی ۵ صبح شده. آخرش هم که حساب می‌کنی از این شانزده هفده ساعت به زور ۲ ساعتش یادت می‌آید.
بگذریم...
چند روز پیش پشت میز کارم نشسته بودم که یک‌دفعه صدای آشنایی به گوشم رسید... چق چق چق... کنجکاو شدم... رفتم آن ور LAB. دیدم که بله... هم آفیسی تُرک ما رفته یک بسته بزرگ تخمه خریده! تخمه آفتابگردان... خیلی باحال بود. تخمه آفتابگردان! اینجا!؟ خلاصه که نشستیم و دلی از عزا درآوردیم. تازه شروع کرده بودیم که سر و کله چینی‌ها هم پیدا شد و کاشف به عمل آمد که این "بلای جان تمرکز" (تخمه را می‌گویم) در چین و ماچین هم طرفدار دارد٬ چه جورش هم. نشستیم به تخمه شکستن. جالب اینجا بود که هر کدام از ماها فکر می‌کردیم فقط در کشور خودمان تخمه می‌خورند. نگو که درد مشترک است. همه یاد وطن کرده بودند... قسمت خنده‌دار قضیه جولیان( Julian ) فرانسوی بود که وسط قضیه اضافه شد. بیچاره شوکه شده بود وقتی دید همه دور یک بسته از مقادیری چیز خاکستری‌رنگ جمع شده اند و به نوبت دست توی پاکت می‌کنند و مقداری از آن چیز خاکستری را در آورده و به روش عجیبی!! می‌خورند. هر چند پنج دقیقه بعد خودش هم سر میزش شروع کرد به تخمه شکستن... البته بیشتر با تخمه‌ها کشتی می‌گرفت.


هفته امتحان‌هاست... هیچ‌وقت امتحان دوست نداشتم!

پ.ن: این را اتفاقی بین ام.پی.تری‌هایم پیدا کردم. حسش هست...
+