زندگی بی‌مزه تر از آن شده که تعریف کردنش لطفی داشته باشد٬ چه برای بقیه٬ چه برای خودم. روزها از ساعت ۱۱ و گاه‌گاهی ۱۲ شروع می‌شود٬ وکند می‌گذرد تا شب... شب که شد اوضاع فرق می‌کند. تا چشم به هم می‌زنی ۵ صبح شده. آخرش هم که حساب می‌کنی از این شانزده هفده ساعت به زور ۲ ساعتش یادت می‌آید.
بگذریم...
چند روز پیش پشت میز کارم نشسته بودم که یک‌دفعه صدای آشنایی به گوشم رسید... چق چق چق... کنجکاو شدم... رفتم آن ور LAB. دیدم که بله... هم آفیسی تُرک ما رفته یک بسته بزرگ تخمه خریده! تخمه آفتابگردان... خیلی باحال بود. تخمه آفتابگردان! اینجا!؟ خلاصه که نشستیم و دلی از عزا درآوردیم. تازه شروع کرده بودیم که سر و کله چینی‌ها هم پیدا شد و کاشف به عمل آمد که این "بلای جان تمرکز" (تخمه را می‌گویم) در چین و ماچین هم طرفدار دارد٬ چه جورش هم. نشستیم به تخمه شکستن. جالب اینجا بود که هر کدام از ماها فکر می‌کردیم فقط در کشور خودمان تخمه می‌خورند. نگو که درد مشترک است. همه یاد وطن کرده بودند... قسمت خنده‌دار قضیه جولیان( Julian ) فرانسوی بود که وسط قضیه اضافه شد. بیچاره شوکه شده بود وقتی دید همه دور یک بسته از مقادیری چیز خاکستری‌رنگ جمع شده اند و به نوبت دست توی پاکت می‌کنند و مقداری از آن چیز خاکستری را در آورده و به روش عجیبی!! می‌خورند. هر چند پنج دقیقه بعد خودش هم سر میزش شروع کرد به تخمه شکستن... البته بیشتر با تخمه‌ها کشتی می‌گرفت.


هفته امتحان‌هاست... هیچ‌وقت امتحان دوست نداشتم!

پ.ن: این را اتفاقی بین ام.پی.تری‌هایم پیدا کردم. حسش هست...
+